|
|
|
|
|
ناسا داوطلب می فرستد به مریخ به شرط نیامدن به زمین پایه ای؟
+
|
“ ازت بیزارم . از خودت و اون خنده هات که می تونم بفهمم داری به ریش همه می خندی . اونی که تو می خواییش تو رو نمی خوادو اون که تو رو می خواد تو حتی نگاش نمی کنی .” * نویسنده: ناشناس بمانم بهتر است
+
|
رزق را می برد سه تار . مادر می گفت . پ ن: رزق روحم شده، صدای ضجه ی سه تاری که دیگر نیست !
+
|
یاد دست هایش افتادم دلم انگشتر فیروزه خواست! پ ن: می گفت: فیروزه اولین سنگی است که تشهد گفته .. تنها سنگی است که مدام تهلیل می گوید .. اما .. تو .. توی خردگرا برو کتاب خواص سنگ ها را که در هاروارد منتشر شده بخوان ! گفتم: برای خُرد کردن خِرَدم دست های او کافی بود !
+
|
ماهی کوچولو دلش می خواست پرواز کند می فهمی؟؟
+
|
. . فووووت پ ن: باد آمد و همه ی رویاها را با خود برد .. "سید علی صالحی"
+
|
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟ *سعدی
+
|
توی کدام کوچه ی کودکی جنوب آغوشت گم شد؟ 1- بغلت می کنم .. بوی آیسبرگ می دهی .. همین!
+
|
حوالی اخترک ب 612 یک سیاه چاله بکر سراغ دارید؟
پ ن:می خرم!
+
|
خونم را به هیچ بیماری هدیه نمی کنم! نه ! غیرتم قبول نمی کند در رگ دیگران باشی !! *حسین حاج هاشمی
+
|
هر روز از این مسیر بر می گردم از رفتن ناگزیر بر می گردم تو شام بخور بخواب تنهایی جان! من مثل همیشه دیر بر می گردم !
+
|
نمی توانستم دیگر نمی توانستم صدای پایم از انکار راه بر می خواست و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ که بر دریچه گذر داشت ، با دلم می گفت: " نگاه کن تو هیچ گاه پیش نرفتی فرو رفتی " * فروغ
+
|
من سکوت کرده ام،خانه سکوت کرده است.. تو نیستی . از اتفاق هایی که دارد می افتد می ترسم .. تو نیستی . تمام چراغ های خانه را روشن کرده ام.. تو نیستی . پ ن: اشک بی هوا از گوشه ی چشمم لغزید .. دلم از نبودنت پر شد! تمام صورتم خیس است ..تنهایی سخت می گذرد .. سخت .. خوابم نمی برد .. چکار کنم؟!
+
|
ای قوم! شما را به خدا رحم کنید من یک قفسم ..! پرنده ام را نکشید! *ایرج رکرک
+
|
زلیخا .. زلیخا .. کاش پیامبر نبودم!
*محمدرضا نامدارپور
+
|
نشستم.. همین جور ساده و بی محتوا ..نشستم رو به روی ساعت.. نشستم که بیاید.. که اشک حلقه نکند دور چشمهایت! که مجبور نباشم دستهایت را بگیرم و بگویم : ناراحت نباش، درست می شود! نیامد .. اشک حلقه نشد دور چشم هایم .. دستهایم بودند که خیس می شدند، که یخ می بستند، که قالب تهی می کردند ! هیچ وقت به ذهنت خطور نکند دست هایم را بگیری .. هیچ وقت نگویی ناراحت نباش درست می شود .. هیچ وقت ! بگذار همین طور مثل همیشه عصیان و اشک درهم بجوشد میانه ی روحم ، دست هایم ، قلبم !
پ ن:دست هایت را بده .. ناراحت نباش، درست می شود!
+
|
هزار بار گفته بود این آخرین بار است، هزار بار گفته بود این آخرین كار است، اما نشده بود، اما چیزی درونش نگذاشته بود. مدتها بود كه تمام تصاویرش را آخرین اثر می نامید و مورد استهزا قرار می گرفت. تقصیر كسی نبود، تقصیر خودش هم نبود، تقصیر چشم هایی بود كه نه می دانست از كجا و از كه اند و نه می توانست همه ی خشمشان را روی بوم پیاده كند تا اثرشان تمام شود. انگار این چشم های مكنده چیزی از روح او بخواهند و او نداند چه و مدام هر چه دارد و ندارد را قربانیشان كند و باز چشم ها بخواهند و ببلعند و سیر نشوند. دو چشم سرگردان كه مدام در جستجوی جسم گرم زنده ایی بودند تا سردش كنند، تا كرخت و بی روحش كنند، تا از پای در آورندش تا هیچش كنند. از وقتی آن چشم ها به رویاهایش پا گذاشته بودند همیشه میان بوم هایش آنها را نظاره گر دیده بود. بی اختیار آنها را نقش می زد و میان غم هر اثر پنهان می كرد و همیشه امیدوار بود این آخرین اثر این چشم های خون ریز باشد. گاهی این چشم ها را كنار جسد كودكی می كشید میان بالهای كركسی، گاهی روی پوست ماری حلقه زده بر كبوتری و گاه در دالان های چشم های مادری در حال ضجه زدن بر بالین فرزندش... باید یك روز اثر این چشم ها را تمام می كرد... باید یك روز آخرین اثر تمام می شد. .. روز اول افتتاحیه بود. سه استاد بزرگ نقاشی همراه شاگردانشان وارد نمایشگاه شدند. هر سه همگام حركت می كردند و شاگردانشان كه هر كدام سعی می كرد در قدم بر شاگرد دیگر پیشی بگیرد پشت سرشان پرده به پرده آثار نقاشان فارغ التحصیل را بررسی می كردند و به پیش می رفتند. تماشاگران هم فوج فوج دور استادان و شاگردانشان حلقه زده بودند و سعی می كردند هر اثر را از دید استادان ببینند. وقت استادان كمتر از آن بود كه بخواهند مكثی طولانی بر هر اثر داشته باشند. گاهی نگاهی و گاهی نیم نگاهی بر هر اثر می انداختند و می رفتند. .. نفس هایش به شماره افتاده بود می دانست اینبار هم وقتی به نام تابلویش برسند باز هم به سخره گرفته خواهد شد. صدایی درونش با لجاجت فریاد می زد این آخرین است، این آخرین اثر است! چرا كسی باور نمی كند؟! .. یكی از شاگردان بلند خواند آخرین اثر و بلافاصله صدای قهقه توی دالانهای سالن پیچیده شد. همه ی نگاه ها دنبال نقاش همیشگی آخرین اثر می گشت. یكی گفت: استاد شاید فقط همین نام را بلد است و دیگری با خنده گفت: چه حیف! یعنی ما دیگر اثر جدیدی از ایشان نخواهیم دید؟ و دیگری در حالی كه سعی می كرد صدایش را رساتر از همهمه ی خنده ها به دیگران برساند گفت: چه ظلم بزرگی به عالم نقاشی شده است! استادان با لبخندهای ریزه و با نگاه اغماض از نقاشی گذشتند و صداها و نگاه ها را با خود به سمت تابلوی دیگری بردند. آخرین اثر رو به روی هیچكس ایستاده بود كه استادی كه مسن تر از بقیه بود با دلهره و تشویش انگار خاطره ای مشوش را جا گذاشته باشد به سمت تابلو برگشت و با تردید گفت: دستها !!! دانشجویی كه این تردید را حس نكرده بود در تایید استادش بلند گفت: ببینید فارغ التحصیل این دانشگاه دست ها را چگونه می كشد؟ همه نگاهشان را گرداندند. دستها غریب تر از چیزی بودند كه بشود با آنها شوخی كرد. استاد نگاهش را از بالای دستها كج كرد و به روی ناخن های كبود ریخت و زمزمه وار با خود اندیشید: دستهای یك افلیج است؟ نه! شاید دست های خود نقاش باشد اما چرا اینگونه رسمشان كرده است؟ شاید نقاش تازه كاری باشد اما دستان قوی در رسم خطوط و جان بخشیدن به انحناهای وجود هر شی دارد. دستها انگار كه كمی بالاتر از مچ خمودگی را آغاز كرده باشند از آرنج بر مشكی بوم نقش زده بودند. لحظه ای استاد محو سیاهی شد بیشتر كه دقت كرد متوجه شد میان تاریكی، دستها به طرز غریبی جلوی دو چشم تیز و عقاب آلود بالا گرفته شده اند... انگار كه تصویر سه بعدی باشد انگار كه كسی چشم ها را نبیند مگر با تمركزی مفرط بر روی غم دستها... تك تك دالانهای ذهنش یكی پس از دیگری تاریك شدند. چشم ها انگار كه رو ح را از چشم های استاد دزدیده باشند سردی و بی حسی عجیبی به جان استاد ریخته بودند........ صدای فریاد بلندی از ته سالن شنیده شد، قامتی سقوط كرد و دو دست مقابل دوچشم خالی یك جسم، بی جان بر زمین افتادند .... اشكی صورت استاد را گرم كرد. نگاه تلخ و تازه اش را برگرداند. . . . سرش را روی كیبورد خم كرد و بعد از چند دقیقه بلند كرد تا كلماتش را باز بخواند، سنگینی سرش چند عدد به نوشته اضافه كرده بود. می دانست نوشته اش نا تمام است و نیاز به شرح اتفاق است. می دانست باید روشن كند چگونه، چگونه نقاش سقوط می كند چگونه دستانش بر زمین می افتند؟! می دانست كه این نوشته نا تمام است. باید فكری برای دستها می كرد، باید فكری می كرد. صندلی را به عقب كشید و برخاست. یكراست رفت سراغ بالكن، تا شاید كمی هوای تازه فكرش را از این همه سیاهی و تلخی نجات دهد. خیلی زود باز گشت و دوباره صفحه ی كلمات را بالا آورد. اصلا چه نیازی بود تا برای دو دستی كه در خواب دیده بود داستان بنویسد. آن دست ها از جانش چه می خواستند؟ چرا همیشه باید می نوشت تا آرام شود؟ می دانست تقصیر دست ها نیست، می دانست تقصیر هیچكس نیست، می دانست تقصیر آن دو چشم است و هر چه می كرد نمی توانست خشمشان را از كلمات جدا كند تا از اینهمه تلخی كه به جانش افتاده رها شود. می دانست آن نفوذ، آن گیرایی یك روز تمام می شود، یك روز می میرد، یكروز منتقل می شود. مثل نقاش مسن كه چشم ها در چشمهایش جا كردند. امیدوار بود روزی این تلخی منتقل شود و اين امانت تلخ به دوش ديگری افتد، اما اگر نقاش مسن همان نقاش جوان بود چه؟ ... یعنی امكان داشت این چشمها تا پیری هم او را همراهی كنند؟... می دانست این چشم ها پیر می كنند، می مكند، می بلعند.... او را هم! اگر دستهای او نیز می شكستند چه؟ اگر له می شدند؟ اگر دیگر نبودند؟ ...شاید، شاید باید... آری! ... حس می كرد دوباره باید به سمت بالكن برود به سمت سیاهی و خنكای آسمان...
+
|
*محسن رضوانی
پ ن:
+
|
از هشت سالگی شروع شد .. دوستیمان که تاوان دعوای کودکانه مان بود .. هلم دادی ، هلت دادم .. مبصر کلاس بودی و من مغرور .. مقنعه ات توی دستهایم جاماند وقتی افتادی زمین .. هیچ وقت نفهمیدم چرا یک هفته با آن مقنعه پاره می آمدی کلاس، تا چند وقت پیش که گفتی مادر آن موقع مکه بود و من تنها .. و چقدر این تنهاییت آزارم داد .. سکوتت و صبوریت .. و ظلمی که در حق تو شده بود! نگار! .. دلم تنگ آن روزها می شود .. دلم تنگ سکوتت ، صبوریت ، تمام جاده هایی که با هم پیاده رفتیم و آمدیم می شود .. تمام وقت هایی که با هم منتظر اتوبوس بودیم .. تمام سفرهایمان .. دلم برای سکوتت که گاهی به حد جنون می رساندم تنگ شده .. یادت می آید؟ توی اراک گفتم انگار تنها آمده ام .. عصبانی بودم .. اما .. جمله ام ایهام داشت .. برای خودم لااقل .. آنقدر به من نزدیک بودی که حس یک وجود دیگر را از من گرفته بودی .. تمام آن شب را توی اتوبوس به این جمله فکر کردم .. تو بغض کرده بودی تمام آن شب را از این جمله .. چقدر سنگدل می شوم گاهی.. چقدر صبوری با من! هنوز هم شیطنتی که همیشه از آزارت بهره می برد با من است .. بگویم؟ بگویم می خواستم اسم این پست را بگذارم متولد برج 9؟.. که حرصت بگیرد .. که من ذوق کنم .. دلم نیامد اینبار.. توی روانشناسی اجتماعی می خواندیم: آدمها آنهایی را که بیشتر دوست دارند بیشتر آزار می دهند .. به گمانم بیشتر از همه تو را آزار داده ام! هنوز هم دلم می خواهد با تو ساعت 8 قرار بگذارم و ساعت 10 از خواب بیدار شوم .. تا چشمهایم را باز که کردم تو باشی بالای سرم نشسته، ساکت و صبور .. مثل آنوقت ها که مادر حرصش می گرفت و داد می زد : تو چطور با این دوست موندی؟؟ .. بعدها بُرت زد .. آنوقت که من اهواز بودم و تو از رفسنجان آمده بودی .. آنوقت ها که من نبودم و تو خانه ی ما می آمدی .. روز مادر برایش هدیه می گرفتی و من از راه می رسیدم و سر به سرتان می گذاشتم ..باورت می شود؟ چند روز است که امروز را یادآوریم می کند :"چهارم تولده نگاره ها " .. من هم حرصم می گیرد و می گویم : پاشم برم تبریز راضی می شی؟ قرار یک گردنبند فیروزه را گذاشته برای امسال .. البته به شرط زود آمدنت از بلاد مهریه ی زبیده ، دوست فیروزه ای من! .. هر چند قرار بود از فیروزه بدم بیاید .. توی تمام کتاب های فال این را نوشته بود .. یک تیر ماهی هیچ وقت با یک آذر ماهی ارتباط برقرار نمی کند .. یاقوت و فیروزه جفت نمی شوند .. آب و آتش کنار هم دوام نمی آورند .. چطور شد که تو؟ که من؟ ....... تقصیر من است نه تو .. من حتی برای کتاب های فال هم برهان نقض بوده ام .. 12 دوست آذر ماهی .. برای تمام طالع بینی ها فاجعه است! زود بیا .. دلم برای تمام با هم بودنمان .. تمام پیاده روی های شبانه .. تمام کلماتمان .. تمام غذاهایی که .. همین الان که دارم این نامه را می نویسم یک بنده خدایی آنلاین شد .. هم دانشگاهی سابق .. راستی چکارش کردی؟ چکارش کنم؟ .. مادر می گفت تقصیر تو شد .. راست می گفت ؟ تقصیر من بود؟ گفتم یول است؟ .. دکترا قبول شد؟ نشد؟.. چقدر حرف دارم برایت .. چقدر حرف باید بزنی برایم .. زود بیا .. قبل از اینکه این دلتنگی کار دستم بدهد بیا .. قبل از اینکه شال و کلاه کنم و بیایم بیا .. وای یادم رفت .. آمده بودم تولدت را تبریک بگویم دلتنگی امانم را برید و .. تولدت مبارک تنها دوست همیشگیم
+
|
+
|
+
|
دانه دانه تاول زد دلم را دست هایم را شیارهای روحم را کبریت هایی که جا گذاشته بود برای روز مبادا
+
|
|