|
|
|
ماهی كنار ِ تُنگ: او بیقرار ِ آب، من بیقرار ِ تُنگ. * دل تنگتان می شویم استاد! پ ن: من بی قرار ِ ماهی .. ماهی .. ماهی .. ماهی ..
+
|
می گويم: گره ام بزن می گويد: خودت را "نخ" كن! مادر! پ ن: 1- برعكس می گردم طواف خانهات را .. ديوانه ها آدم به آدم فرق دارند! .. "فاضل نظری"
+
|
من به کار خود مشغولم و تو کار خودت را انجام بده. من برای آن در این دنیا نیستم که طبق انتظارات تو زندگی کنم. و تو بدان دلیل در این دنیا نیستی که طبق انتظارات من زندگی کنی. تو، تو هستی و من، من. و اگر تصادفا ما یکدیگر را دریابیم، بسیار جالب و خوشایند خواهد بود. اگر چنین نشد، نمی توان کار زیادی در این مورد انجام داد. *فردریک پرز پ ن: نمی توان کار زیادی در این مورد انجام داد.
+
|
کاش زمین تند تر بچرخد خودش را کهنه تر کند دوباره از غبار زمین دنیا آغاز شود عصر جاهلیت بیاید مرا زنده به گور کنند مرا زنده به گور کنند..
*راوی پ ن: چقدر حس سرکش زنانه ت رو دوست دارم راوی!
+
|
می گوید: غریبی تو در این شهر مثل فقر خودخواسته ی بودا بود !
پ ن: غریبی نه! .. بی کسی .. بی کسی .. بی کسی .. .. .. ..
+
|
دستانم از بخشیدن باز نمی ایستند و بینوایی ام هم از همین است. من همواره به دیدگانی می نگرم که سرشار از انتظارند و به شبهایی که شرار ِ شوق در آن زبانه می کشد.. همین رشکی است که خفتنگاهم را ناآرام ساخته است. دردا از نگونبختی بخشایشگران .. دردا از ظلمت خورشیدم، دردا از شوقِ من به اشتیاق و دردا از گرسنگی سختِ سیری ام! هر چه را به آنان می بخشم می گیرند، اما من همواره از جانهایشان دور می مانم بین بخشنده و گیرنده گردابی ژرف است. و چه بسا بر ژرفترینها سخت تر بتوان پلی ساخت. نوعی گرسنگی از زیبایی ام جان می گیرد که مرا وا می دارد تا بیازارم کسانی که بر آنان نور فرو می ریزم و دوست دارم از آنان که هدیه شان کرده ام، باز ستانم. بدینسان تشنه ی شرارتم. پس از آنکه دست خویش را دراز کرده ام، آن را به پس می کشم و همچون آبشاری که در سراشیب ِ خود نیز درنگ می کند، می ایستم. عظمت من چنین انتقامی را دوست دارد و تنهاییم چنین مکری را برمی انگیزد. سرخوشی ام، از فراوانی ِ بخشش در بخشش مرد. فضیلتم از خود و هستی خود بیزار شد. کسی که همواره هدیه می دهد، بیم آن است که حیای او از کف برود و ناگزیر، کسی که همواره قسمت میکند، دستانش سفت می شود و قلبش همچون سنگ. *فردریش نیچه پ ن: دلمان یک عدد فردریش نیچه خواست، با سبیلهای پایه دار.. خسته شدم از آدمای ضعیـفــ .. :دی
+
|
برای تنبیهت نه ترکه ی انار کافی بود نه سیب!
+
|
دلم .. جیــــــــــــغی ممتد می خواهد ..
پ ن: .. : دی
+
|
نه گندم نه سیب آدم فریب نام تو را خورد
*زنده یاد قیصر امین پور
+
|
+
|
چه راه طولانی طی کرده مهربانی .. از "دوستت دارم پس هستم" های اهورایی ، "به تو نیاز دارم پس هستم" های قراردادی تا .. . ! راه گریزی هست آیا؟ پ ن: مدتی نیستم و هستم برای خودم .. شاید یک سفر کوتاه!
+
|
+
|
پس کجاست؟ *زنده یاد قیصر امین پور
+
|
10 هزار اس ام اس برای کارگاه مهارت های زندگی هزار اس ام اس برای کارگاه مهارت های زناشویی فرستادیم!! 3 نفر برای کارگاه مهارت های زندگی تماس گرفتند 3هزار نفر برای .. پ ن: 1- خدایا می خوام از آدم بودن انصراف بدم، فک می کنی یه ماهی پرنده ای جلبکی .. حاضره جاشو با من عوض کنه؟ 1- از این به بعد به دلیل نزدیک شدن به لحظات ملکوتی کنکور بیشتر آپ می کنیم!
+
|
در تنگ دیگر شور دریا غوطه ور نیست آن ماهی دلتنگ خوشبختانه مرده ست *فاضل نظری
+
|
رسید و بی خبر بارید باران هزاران چشم تر بارید باران شب دلتنگی من یادتان هست؟ از آن هم بیشتر بارید باران پ ن: دعا کردم ببارد، دیشب .. تا صبح باریده بود و.. من خواب !
+
|
می گوید: هیچ وقت به هیچ کس دوبار فرصت نده ! دستم را سمتش نشانه می گیرم و می گویم: هیچ وقت به هیچ کس یک بار هم فرصت نده ! بنگ-بنگ .. شلیک می کند دست هایش پخش زمین می شوم و می گویم: تفنگ آب پاش بود، خواستم باهات شوخی کنم .. اما .. تو.. تو منو کشتی ! دستم را می گذارم روی دلم و میمیرم.. از خنده پخش زمین می شود کنارم! پ ن: یکی دو ساعت .. میمیریم .. هر دومان!
+
|
تکان های قلبش بیشتر شده بود، سرما آرام آرام آمده بود، پوستش را سوزانده بود و حالا می خواست قلبش را احاطه کند.. استخوان های قفسه سینه اش انگار به هم تنه می زدند .. تهی سینه اش صدای زوزه می داد .. سردش بود و نمی خواست این سرمای بی امان را باور کند .. می خواست احساس کند گرمش است .. می خواست احساس کند این سوزش که پوست تنش را برگردانده از آفتاب تموز است .. می خواست حرف های او را باور کند .. به سختی بلند شد .. سنگین سنگین گام بر می داشت .. همه جا سفید بود، سفیدی یکدست و غالب .. نیرویی تمامت او را به عقب می کشاند، نیرویی که انگار می خواست کشش و برتریش را نسبت به حرف های او به کرسی بنشاند .. نیرویی طبیعی .. نیروی طبیعت .. زمستان .. سرمای کوهستان .. جاذبه ی بی امان برف که او را با ولع تمام با هر گام تا زانو درون خود فرو می کشید .. همه ی اینها انگار می خواستند حرف های او را به سخره بگیرند .. اما او حرف های او را باور داشت.. باور کرده بود .. او ، خود او گفته بود که انسان، روح انسان می تواند بر زمین و زمان غالب شود !
میل شدیدی به مغلوب کردن طبیعت در خودش حس می کرد .. با این حال کمی نگران بود .. نگرانِ او.. نگران او که میانه راه گمش کرده بود.. می دانست باید جلوتر باشد، باید خیلی جلو تر باشد .. شاید هم تا حالا به یک جای امن رسیده بود .. برف آنها را جدا کرده بود .. هجوم غافلگیرانه ی بهمن باعث شده بود بی هوا پا به فرار بگذارد .. بدود و زبر صخره ای پناه بگیرد .. اما او حتما ایستاده بود .. حتما طبیعت را مغلوب کرده بود .. حتما تا حالا رسیده بود .. دلش می خواست او هم مثل او برسد .. دلش می خواست او هم این سرمای بی امان را مغلوب قدرت خود کند .. خسته بود .. نه نبود .. باید خستگی را خسته می کرد .. باید می رسید .. حس می کرد این یک امتحان است .. یک امتحان که او راه انداخته .. او حتما خواسته تا محکش بزند .. اصلا چرا اینجا را برای گفتگو انتخاب کرده .. آنهم وسط زمستان ؟ .. حتما امتحانی در کار بوده .. حتما خواست او بوده است .. سپیدی، زیادی بی لک و نشان بود .. زیادی صاف و مطلق بود .. باید برای رسیدن به دلش رجوع می کرد .. آخر او گفته بود! .. او گفته بود که گاهی که هیچ نشانه ای ندیدی به دلت رجوع کن .. دلش خواست به چپ برود .. رفت. حس می کرد این ناهمواری ها را قبلا طی کرده، با همه ی شباهت این مسیر این پستی بلندی ها را انگار می شناخت .. باید می رسید .. باید زنده می ماند .. نباید جا می زد .. باید می رفت .. هیچ چیزی نمی توانست جلوی او را بگیرد .. نه سپیدی راه و نه سیاهی شبی که داشت کم کم قیر تنش را به سپیدی برف می مالید.. او باید می رسید.. بخاطر او .. بخاطر اثبات خویشتن به او .. اویی که باورش داشت و دلش می خواست او هم باورش کند. از دور موجودات نارنجی را دید که داشتند برف ها را کنار می زدند و حجمی کرخت و یخ زده را از زیر برف بیرون می کشیدند .. گروه امداد .. از دیدنشان خوشحال بود اما ته دلش نمی خواست گیر گروه امداد بیفتد، دلش می خواست خودش برود، خودش برسد .. دلش می خواست قهرمان باشد مثل او! نزدیک شد .. نزدیک تر نشد! انگار که تمام نیرویش را زمین به خود جذب کرده باشد .. نشست. همین جا بود .. آخرین گفتگویشان.. نقطه ی شروع یا پایان. او با لحن هیجانی همیشگیش گفته بود: همیشه نمی شود بی تفاوت بود. گاهی باید برای کمک پیش قدم شد . گاهی باید سیلی محکمی به کسی که دارد کم کم توی برف بیهوش می شود زد .. و او بلافاصله پرسیده بود: حتی اگر این بی حسی مطلق، این خواب، این سکوت، این سرما را آن شخص دوست داشته باشد؟.. نمی دانست چرا چنین سوالی پرسیده بود شاید برای اینکه حرفی زده باشد یا جلوی او کمی حاضر جوابی کرده باشد .. اما هر چه فکر می کرد نمی دانست چرا ؟! چرا او اینهمه حزین تمام لحظات آخر را بدون اینکه دنبال جوابی برای سوالش باشد مثل کسی که نام عزیز از دست رفته ای را مدام تکرار کند با حسرت زمزمه کرده بود: بی حسی ، بی حسی مطلق .. نمی فهمید و انگار نمی خواست بفهمد. نیرویش را از زمین باز ستاند و بلند شد .. فقط می خواست به او برسد ، فقط می خواست نشان بدهد که زنده مانده است .. بی تفاوت به کلمات امدادگران بالای سرش رفت .. لبخند زد ، خیلی بی معنی و ساده .. بدون اینکه بفهمد چرا خوشحال است با خوشحالی از آن جسم یخ زده که با لبخندی خشک شده بر لب انگار به رضایتی ابدی رسیده بود پرسید: گام بعدی چیست ؟ من طبیعت را مغلوب کردم!
+
|
من سالهاست منتظر یک ضمانتم آخر چرا امام رضایی نمی رسد؟؟ *علی اکبر لطیفیان پ ن: خداییش شبیه سه تاییمون نیستن؟ :دی
+
|
چرا با عاشقی سردند مردم؟ چرا لبریز از دردند مردم؟ مرا تنها رها کردند و رفتند دعا کن زود برگردند مردم *سید محمد نظاری
+
|
اسفند نیست منتظر فروردین هم نیستم منتها به شدت نیاز به خانه تکانی داشت دلم! پ ن: زیاد ریخت و پاش کرده بودی!
+
|
عشق هم روحانیت است هم جسمانیت ندیده چطور به کلمه عاشق می شوی؟ پ ن: هی تو .. حرفتو پس بگیر!
+
|
ساعت موبایل را کوک می کنم 6 بعد از ظهر دو سال بعد
پ ن: ساعت 3:10 AM
+
|
دلم شور می زند . . سازم ابوعطا
پ ن: ۱- دل دل ای دل ای دل ای .. ۱- وای وای وقتی هنر به اتمام می رسه.. ۱- من و ساقی به هم سازیم و بنیادش بر اندازی یی ییی ییی ییی م !
+
|
ما چون ز دری پای کشیدیم ، کشیدیم
رماندی و رمیدیم ، رمیدیم ! *وحشی بافقی
+
|
. . . می دانم می دانم .. مثل اینكه بخواهی حرفی بزنی و نتوانی مثل اینكه بغض كنی اما به جای اشك كرختی و ماتی بریزد از چشمهایت مثل اینكه یك واژه را هزاران قرن در خودت قایم كرده باشی و حالا كه باید بگویی بترسی .. نه! نترسی، نتوانی.. نه! بتوانی، اما نخواهی.. نه كه نخواهی! نشود.. چیزی درونت نگذارد! نه! اصلا چیزی نگو من می گویم تو فقط سرت را تكان بده.. نه! سرت را هم نمی خواهد تكان بدهی با چشمهایت بگو .. نه! با چشمهایت هم نمی خواهد بگویی، بگذار به همین حالت مات و كرخت بمانند.. این حس را دوست دارم! فقط... فقط چند لحظه صبر كن... كمی بمان... تكان نخور.... بگذار قلم موهایم را بیاورم ! روح از تو، جسم از من! . . . پ ن: تو هیچ نمی دانی!
+
|
حالا خیال کن اینجا بغداد *حافظ موسوی
+
|
چیزی که یه کویر رو زیبا می کنه اینه که یه جایی یه چاه پنهان کرده.. "شازده کوچولو"
+
|
قلی خان، دزد بود؛ خان نبود. لابد تو هم اسمشو شنفتی. وقتی به سن و سال تو بود با خودش گفت ببینم تنهایی می تونم هزار تا قافله رو لخت کنم؟ با همین یه حرف، پا جونش وایساد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستشو داغ زد و به خودش گفت: هزار تات، تموم. حالاببینم عرضه ش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد؟ نشد .. نشد .. نتونست . مشغو ل الذمه ی خودش شد . تقاص از این بدتر؟ روزی روزگاری - امراله احمدجو
+
|
تمدن زنانه است .. شعر زنانه است ساقه ی گندم .. شیشه ی عطر حتی پاریس زنانه است و بیروت، با تمامی زخمهایش، زنانه است تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند .. زن باش تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند .. زن باش *نزار قبانی
+
|
نامت ای دوست بر آیینه نوشتیم به آه
. .
+
|
چهل سالم بشود هم پیامبر نمی شوم ! پ ن: شعری بود، با همین مضمون .. یادم رفته .. یادتان هست؟
+
|
نه هلیا! .. تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است. تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسانتر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد. چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می کند؟ مگر پوزش، فرزند فروتن انحراف نیست؟ نه هلیا! .. بگذار که انتظار فرسودگی بیافریند، زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد. ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم. آنگاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم. خواب. دستمال های مرطوب تسکین دهنده دردهای بزرگ نیستند. *زنده یاد نادر ابراهیمی
+
|
دوئل شروع شد . . بنگـــ .. زد توی مغزش بنگــــ .. خورد توی قلبش !
+
|
دلم شمال شرق می خواهد آقا جغرافیا را تا می کنی ؟
+
|
زوربایم رقص بلد نبود به فکر بودا شدنم افتاد ! پ ن: کم آورده ام، شور زندگی! .. قرض می دهید؟
+
|
از گلویم پایین نمی رود غذا مثل مادری که فرزندش را در مناطق محروم جا گذاشته!
+
|
کاش به جای دلش دست هایش هرزه بود !
پ ن: دلش را بچلانی .. هزار و یک اسم می چکد !
+
|
تو آن غزلی که ترس به زبان آوردنت منزوی ام کرد ! * مسعود کرمی
+
|
در من سکوت کرده طفلی به ضرب تازیانه ی غم !
+
|
زمان گذشت و ساعت چهــار بار نواخت؛ *فروغ
+
|
بخند ای لب خونین لب ترک خورده دلم شکسته هوای انار کرده دلم *سعید بیابانکی
+
|
|