|
|
|
مچاله می شوم زیر دوش.. آنقدر خیسم كه دیگر خیس نمی شوم .. حالا آب سرد شده.. آنقدر سرد شده كه شروع می كنم به لرزیدن اما چیزی در دلم تكان نمی خورد.. یادم می آید آن وقت ها كه چقدر خیس شدن آسان بود.. كافی بود دستت را ببری جلوی شیر آب برای وضو.. اولین انگشت كه خیس می شد خنكایش می كشید بالا.. می رفت تا انتهای دل.. تا جان.. انگار آب پاكی می ریزند روی آدم.. انگار روح را مسح می كشیدند آن روزها دلم خنكای وضو می خواهد.. مثل وقت هایی كه غسل زیارت می كردیم و می رفتیم حرم .. مثل آن روزها.. آن روزها كه سرمای بهمن پاهای لختمان را گرم می كرد و خنكای پاكی دلمان را می لرزاند.. دلم زیارت خواست یكهو.. كلمات باید اینگونه باشند.. بكشانندت به روزهای سپید .. مثل برفی كه روی سقاخانه نشسته بود.. توی صحن.. چقدر لیز می خوردم و نمی افتادم .. مرضیه می خندید.. می گفت كله پا می شوی آخرش.. می خندیدم و می گفتم فقط صحن انقلاب و گنبدش مرا كله پا می كند برف ها كه برای بازی است نه طنازی .. می خندید می دانست چه می گویم .. دیده بود چطور به گنبد نگاه می كردم و حرف می زدم كه از پله ها افتادم .. دیده بود كله پا وسط صحن چطور دنباله ی حرفم را می كشیدم و كش نگاهم را قلاب می كردم به گنبد.. دیده بود .. مرضیه خیلی چیزها را می دانست.. خیلی وقت ها می ماندم این همه دانایی خاصیت عشقی است كه به جان می كشد یا تقصیر آن چشم هایی است كه هیچوقت از زانوی كسی بالاتر نمی رفتند.. من آدم ها را می دیدم و نمی دیدم او آدم ها را نمی دید و می دید! دلتنگ كه می شوم یاد صحن می افتم و دانه های برف روی كتاب های دعایمان.. دلم تنگ می شود برای برف های بهمن ماه و تاریكی صبح و حرم .. دلم تنگ می شود و می خواهد یك بار دیگر توی گوشم ساره بگوید یك دانه ی دیگر بگذار یكبار دیگر دعای آخر را بخوانم ..... و می خواندیم و اشك و برف و خنكای صبح و چشم های عسلی ساره كه هرچقدر ساده بودند با نجابتشان به بند می كشیدند و كشیدند.. داغ شده ام آنقدر داغ شده ام كه برف ها دیگر نمی نشینند روی كتاب دعایم، دلم، دست هایم .. دست هایم آنقدر گرمند كه می ترسم برفی را، تگرگی را لمس كنم.. انگار هیزم هزارساله ی آتشی باشم .. انگار هزار آتش به دوش می كشم.. گرمم.. آنقدر گرم كه دیگر غسل های صبح به صبح سحوری خنكم نمی كند مچاله می شوم زیر دوش.. دلم خنكای آن روزها را می خواهد و همچنان عرق می كند!
+
|
|