پیش از این ها حرف ها كمتر بغض می شد.. پیش از این ها بودن ساده تر بود انگار.. اینهمه چنگ نمی انداخت، اینهمه تیغ نمی كشید.. كافی بود بخواهی باشی و باشی.. اما حالا.. انگار نمی شود.. انگار بودن درد می خواهد.. انگار باید تنت را به دیواره ها بكوبی و بتكانی.. بتكانی و بكوبی.. و باز بكوبی و بتكانی.

پیش از این ها بودن ساده تر بود انگار.. اما حالا.. باید بشكنی و بكشی.. بت ها و آدم هایت را.. دلت را و غصه هایت را.. سال هاست بودن به زلالی گذشته نیست.. حرف ها مثل شب نمی نشیند روی واژه های صبح.. باید بیاوریشان.. باید به دوش بكشیشان.. دیگر خبر از آن جاذبه مافوق طبیعی نیست.. دیگر آن كشش تمام شده و این رانش مانده است.. باید كلمات را با دندان كشید و آورد.. حتی اگر زخمی شوند، باشند، بمانند.. بودن هم!

دلم می خواست كه دلت بیشتر از این ها بودنم را می خواست.. دارم خفه می شوم به خدا.. مدتهاست چیزی بودنم را می فشرد.. مدتهاست دلم زود به زود آشوب می شود.. دلم؟! ..مدتها؟!.. مدتهاست دست روی دلم كه می گذارم چيزی آن تو تكان نمی خورد!

قبول كن!..برای تو بودن، سخت است .. باید كمی بیشتر امانم بدهی.. بگذار بیشتر خودم را جمع و جور كنم، دلم را، واژه هایم را، بودنم را.. بگذار آنچه باید یكجا بیاورم.. آنچه باید؟.. از كجا بیابمشان اما؟!.. تكه تكه شده ام توی این سال ها.. تكه تكه تكه شده ام.. كمكم می كنی؟.. باید خم شد برای كمك كردن به من .. باید خم شد تا تكه هایی كه روی زمین پخش شده اند را جمع كرد.. باید خم شد تا به كودكی كه قلكش كف كوچه ای تاریك شكسته كمك كرد، باید خم شد تا اشك هایش را ندید.. تو اهل خم شدن نیستی اهل تماشایی.. باشد! ..قبول!.. نگاهم كن.. هرچند كه.. سالهاست تنها نفس كشیدن سخت شده برایم .. تنها شمردن زخم ها.. تنها راه رفتن .. تنها فكر كردن.. سخت شده.. به خدا بودن سال هاست كه برایم سخت شده!

كجا بودم؟.. داشتم از تكه تكه هایم می گفتم انگار.. باید جمعشان كرد.. باید یكجا جمعشان كرد.. باید بیاورمشان.. باید.. تكه تكه هایم را تكه تكه جمع كنم .. زخمیشان را و شكسته شان را و دربندشان را.. بايد

فقط .. چسب زخم می خواهم و نخ و كمی مهربانی و بخشش.. همراهت هست؟.. هست؟! .. می آورمشان!

 

 

+ |