به فاطمه میگفتم: وقتی بعد از چند روز از روستا وارد شهر میشوی به کودک تازه متولد شده ای میمانی که اول یکی باید بزند توی کمرت تا نفست بالا بیاید بعد تازه از غم دوری و از وحشت دنیای جدید های های بزنی زیر ِ گریه !

هنوز نفسم بالا نیامده .. منتظرم یکی محکم بزند توی کمرم!

"آبان ماه 90"

پ ن:

1- یک آرزوی دور و دست نیافتنی شده برایم .. زندگی در روستا!

1-میگویم و می خندد.. بین اینهمه، فقط دلم، یک چوپان راستگو میخواست، که امیدِ پیامبریش میرفت، همین!

 

+ |